رژيم قلیایی

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی ـ مشاور تغذیه

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی ـ مشاور تغذیه

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی ـ مشاور تغذیه

دوست عزیزم سلام
راستی کاری که انجام میدهید را دوست دارید؟ انجام دادن کاری که مشغول آن هستید برای شما رنج آور یا لذت بخش است‌؟  یک سوال دیگر این است که: کارشما چه مقدار به مخاطبانتان کمک می کند؟ اگر شما از من این سوال را کنید می گویم: اشتیاق سوزان من تغذیه و رژیم درمانی می باشد. البته این را یک هدیه الهی می دانم که خداوند مرا در این  راه هدایت کرد. تا کنون سرگذشت پر از فراز و نشیبی داشتم. سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی  در سایت لاغر فیت به قرار زیر است:

داستان زندگی من و رسیدن به تغذیه و رژیم درمانی برای مخاطبانم خیلی جالب و جذاب است. امید وارم برای شما نیز جذاب و آموزنده باشد. من محمود مردانی در سال۱۳۷۲ در رشته پزشکی در یکی از دانشگاه های دولتی پذیرفته شدم. ولی گردش ایام مرا به سمت مشاوره تغذیه و رژیم درمانی سوق داد. بعد از سه سال به یکباره پزشکی را رها کردم شدم محمود مردانی مشاور تغذیه و ادامه ماجرا.

مشاور تغذیه محمود مردانی

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

یک جمله بگویم که زمان دهه شصت من در زیر پل گیشا تهران که الان آن پل را حذف کرده اند، کارگر ساده ساختمان بودم. جقوقم روزی ۲۰۰ تومان یا ۲۰۰۰ ریال بود. روزی که در دانشکده روانشناسی تهران که هم اکنون پل را به زیر گذر تبدیل کرده اند، با موضوع نقش تغذیه در بیزینس سخنرانی می کردم به یاد همان ایام افتادم. موضوع سخنرانی هم افزایش عملکرد کسب و کار با تغذیه سالم برای سیصد نفر از انسان های موفق و فرهیخته کشور ایران عزیز بود.

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

مرحوم پدرم کاظم مردانی و من در شش سالگی

تا دو سالگی بیمار بودم. البته نمی دانم که بیماری من چه بوده است. ولی از گفته مرحوم پدرم نتیجه ای می توان گرفت. مادرم می گوید زمان غذا خوردن من تو را بغل می کردم تا پدرت غذا بخورد.

مرحوم پدرم می گفت محمود روزی تو هنگامی که چهار دست و پا ایستاده بودی، کمی نان بین وسط دو دستت روی زمین بود. تو به اینطرف و آنطرف نگاه می کردی و وقتی متوجه شدی کسی به تو نگاه نمی کند آن نان را برداشتی و خوردی.

از ین جمله می توان نتیجه گرفت که بیماری من احتمالا بیماری سلیاک بوده است که به پروتئین گلیادین

گندم و جو حساسیت داشته ام. پدرم گفت با خودم گفتم پناه بر خدا و دیگر به تو نان هم دادیم که بخوری و خوردی.

مادر یار همیشه مهربان

در آن ایام وقتی مرا جهت درمان از روستا به شهر می آوردند وضعیت ماشین مثل حالا نبود. آن زمان پدرم در تهران مشغول ساختمانی بود و به اصطلاح امروزی بنا بودند. مادرم می گفت: در روستای ما ماشین نبود و من و برادرم پیاده حدود بیست کیلو متر را روی برف به طرف جاده اسفالت آمدیم.

روزی که تو را برای درمان به شهر می بردیم من متوجه شدم که گویا کفش در پا ندارم ولی اصلا متوجه نشده بودم. به داداشم گفتم داداش کفش هایم جا مانده است. او برگشت و از رد پاهایمان کفش هایم را پیدا کرد و برایم آورد.

سرگذشت من

حدود چند ده سال پیش بود که یادم است دست پدر مرحومم را گرفته بودم. خیلی کوچک بودم بطوری که دست راستم را بلند کرده بودم و انگشت اشاره پدرم را گرفته بودم.

پدرم همیشه می گفت: محمود باید دکتر بشه، دائم این جمله را تکرار می کرد.

آن زمان که حدود سال ۱۳۵۳ بود من ۴ سال سن داشتم. در یکی از روستاهای شهرستان دورود (پایتخت طبیعت ایران ) استان لرستان ایران عزیز زندگی می کردم. پدرم تصیمیم گرفت برای اینکه من و خواهرعزیزم درس بخوانیم به شهر هجرت کنند. خواهرم دو سال از من بزرگتر است.

او کلاس اول ابتدایی را در همان روستا گذراند. من هم گاها با او به مدرسه می رفتم. درست یادم می آید که در آن زمان به دانش آموزان تغذیه می دادند. سیب، آجیل،‌ موز و از مواد غذایی دیگری نیز در تغذیه دانش آموزان استفاده می شد.

توزیع کننده های تغذیه هم از فامیل های خودمان بودند و مثلا بهترین تغذیه و بزرگترین سیب قرمز را به من می دادند. پسر عمه، پسر عمو و دیگران که سن آنها بیشتر و در کلاس بالاتر درس می خواندند.

این بماند که اصلا درس خوبی نداشتند و معمولا فلک می شدند. یعنی آنها را به پشت دراز می کردند و پاهای آنها را به یک چوب بزرگ می بستند دو نفر سر چوب را می گرفتند که کف پاهای او بطرف آسمان باشد و با یک جوب یا به قول ما ترکه (چوب تری که حدود نیم متر و کمی ضخامتش از خودکار بیشتر بود) به کف پاهای آنها می زدند.

از صدای ناله و زجه آنان متوجه می شدم که چقدر درد می کشیدند. تصور قرمزی و گاها زخم شدن کف پا را خودتان متوجه می شوید. ولی با این اوصاف باز هم درس نمی خواندند و به آنها تنبل می گفتند.

مهاجرت به شهرستان بروجرد

معمولا همیشه تغییر باعث پیشرفت می شود. در آن زمان ما کشاورزی و باغ و گاو و گوسفند و یک اسب سفید داشتیم. آن اسب را قبلا به رسم پاگشا به مادرم داده بودند.

پدرم مرا به پشت اسب سفیدمان سوار می کرد و من آن اسب زیبا را به کنار رودخانه می بردم تا آب بخورد. این کار را بدون زین اسب انجام می دادم.

اسب که گویا مرا خیلی دوست داشت طوری می رفت که من اذیت نشوم. حتی وقتی سر خود را برای آب خوردن پایین می آورد دستان خودش را باز می کرد تا من از پشتش سقوط نکنم و خیلی مواظب من بود.

آن زمان کسی دوچرخه نداشت چون داشتن دوچرخه فانتزی آن زمان محسوب می شد ولی پدرم یک دستگاه دوچرخه داشت. بالاخره روز موعود فرا رسید و ما به شهرستان بروجرد رفتیم. تمام باغ و وسایل و خدم و حشمی که پدرم داشت را به اقوام واگذار کرد. حتی چیزهایی که نتوانستیم بفروشیم را بخشیدیم. بخششها به مراتب خیلی بیشتر بود.

استقرار در بروجرد

در قسمت جنوب بروجرد و در پایین دست یک روستا به نام شمس آباد در یک گاوداری مستقر شدیم. آن زمان را به یاد دارم که روستای شمس آباد کوچه نداشت و یک سری خانه در امتداد یکدیگر بودند و خبری از کوچه نبود. هم اکنون چندین کوچه را در آن روستا می توان مشاهده کرد.

پدرم چون بنای ساختمان بود، برای شخصی که بازنشسته ارتش و گویا از امرا بود، ساختمان می ساخت. یک اتاق را هم به من و مادرم و خواهر و دو برادر کوچکترم آقا نیما و علی آقا اختصاص داده بودند. آقا مهدی هم چند سال بعد خدا به ما داد.

یادم می آید که گاوهای گاوداری از نژاد هلندی بودند و هر گاو در روز حدود ۶۰ کیلو شیر می داد یعنی به اندازه سه دبه ۲۰ لیتری.

شخصی به نام سید که اهل شهرستان ملایر بود مسئول گاو داری بود. هر روز سید برای ما شیر تازه می آورد. آن گاوداری حدود سه کیلومتر از بروچرد فاصله داشت. معمولا با پای پیاده به شهر می رفتیم و این مسیر ۳ کیلومتری را طی می کردیم.

اگر ماشین شیر می آمد و به موقع می رفت من و خواهرم با آن به شهر می رفتیم. وگر نه باید پیاده این مسیر را طی می کردیم. حتی در زمانی که باران و برف می بارید و جاده خطرناک بود نیز باید به مدرسه می رفتیم. کسانی که به یاد دارند می دانند که آن زمان برف خیلی زیاد و سنگین بود. پدرم یک موتور گازی خریده بود و گاها با موتور گازی که ما را به مدرسه می رساند. خیلی از اوقات هم دیر می رسیدیم، چون واقعا دست خودمان نبود.

ماجرای من و خانم ناظم

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

یک روز که به مدرسه رسیدیم بازم مدرسم دیر شد و دیر به مدرسه رسیدیم. مرا به دفتر مدرسه بردند. یک کودک ۶ ساله روستایی را تصور بفرمایید. حتی بلد نبودم حرف بزنم و از خودم دفاع کنم. خانم ناطم مدرسه ای داشتیم که خیلی زیبا بود.

موهای افشان و بلند با چشمانی سبز و قدی بلند و پوستی لطیف و سفید مثل برف داشت شاید حوری پری که در قرآن آمده را بتوان در چهره او مشاهده کرد. بی شک خلقت شما هم که مشغول خواندن هستید، یکی از معجزات خداوند است.

بعدا وصف آن را در قرآن خواندم که یک حورالعین زیبا و جذاب با موهای بلوند و پوستی سفید، چشمانی سبز و قامتی بلند و متناسب داشت. او قلبی رئوف و مهربان داشت. ایشان مصداق آیه ۴ سوره تین بود که می فرماید: ما انسان را در اندام ایده آل آفریدیم.

آن زمان رسم بر تنبیه بدنی دانش آموزان بود.

خانم ناظم به من گفت: دستت را بگیر و من دو دستم را به اطراف بدنم بردم بطوری که کف دستم رو به آسمان بود.
او با خط کش چهار تا به دستانم زد دوتا دست راست و دوتا دست چپ. من هم زدم زیر گریه، خانم نازم گفت: چرا دیر اومدی مدرسه؟ من هم با هزار سختی و بریده بریده گفتم: آخه خانم اجازه ما خونمون دوره و ماشین شیر نیومد.

وقتی خانم معلم وضعیت مرا متوجه شد، او هم با من شروع به گریستن کرد و دوتایی با هم گریه می کردیم. هنوز یادم است که از چشمان زیبای او اشکهایش مثل مروارید جاری بود. بغض گلویش را گرفته بود. خانم ناظم هم مثل تمام بانوان ایران عزیز قلبی بزرگ و در عین حال مهربان داشت. من او را خیلی دوست دارم.

اگر هم اکنون می دانستم در کجاست به دست بوسی او می رفتم و دستانش را می بوسیدم.

 مهاجرت به شهر بروجرد

پس از یک سال پدرم یک اتاق در یک ساختمان بزرگی که چهارده خانواده در آن زندگی می کردند اجاره کرد. یادم است که اجاره (۴۰۰۰ریال )۴۰۰ تومان در ماه بود. در آن زمان حقوق کارگر ساختمان ۳۰ تا ۴۰ تومان بود. چهارده خانواده در آن ساختمان ساکن بودند.

اگر میانگین هر خانواده را ۵ نفر مثل خانواده خودمان در نظر بگیرم تعداد ساکنان آن ساختمان ۷۰ نفر بودند.

شاید جالب باشد که بدانید آن ساختمان با آن همه ساکنین فقط یک دستشویی داشت. این قسمت خاطرات من خنده دار و در عین حال غم انگیز است. اگر دوست ندارید نمی گویم که آن یک توالت صف طویلی داشت (هر نفر با یک آفتابه در سر صف ایستاده بود چون شیر آب نداشتیم). مرد و زن، دختر و پسر همه و همه در صف، صحنه جالب ولی دردناک بود.

وقتی فکر آن زمان را می کنم هنوز بوی تعفن آن توالت در مشامم را حس می کنم. حتی هم اکنون که مشغول تایپ این محتوا هستم.

آفتابه مسی سنگین و کاسه توالت سیمانی عمیق که اگر یک بچه در آن سقوط می کرد به زحمت می توانست از آن خارج شده و جان سالم به در برد.

مشکلات اقتصادی خیلی زیاد زیاد بود ولی همسایه ها دل هایشان به هم نزدیک بود و به همدیگر کمک می کردند.
آب لوله کشی نداشتیم و وظیفه من و خواهرم این بود که به سر خیابان برویم و از شیر آب عمومی آب تهیه کرده و به منزل بیاوریم. البته یک رودخانه درست در جنوب بروجرد جریان داشت و اکنون نیز نفسهای آخرش را می کشد. یک رودخانه بزرگ که ما صبحها سر و صورت خودمان را در آن می شستیم و آب هم می خوردیم.

پدرم وقتی از سر کار می آمد از همان رودخانه وضو می گرفت و در مسجد امام زمان (عج) که رودخانه از زیر آن عبور می کرد نماز می خواند.

دوره ابتدایی 

هر چقدر وضعیت ما اسف بار ولی درس من خیلی عالی بود ولی خودم از درک آن عاجز بودم و نمی دانستم که شاگرد اول هستم یعنی چه.

من می دانم هر چه بیشتر تلاش می کنی خوش شانس تر می شوی

مرحوم آقای بهمنی قاجار که کلاس اول و دوم ابتدایی معلم من بود می گفت: درس محمود خوب است. مشق خط می زدم و به قول معروف مبصر کلاس بودم. یک روز هم که نمی دانم به چه دلیلی غایب بودم و مدرسه نرفتم و اتفاقا دیکته هم داشتیم، مرحوم آقای بهمنی قاجار به من نمره ۲۰ داده بود. هم کلاسی های من اعتراض کرده بودند که: آقا اجازه؟ اصلا محمود مدرسه نیامده است و غایب است چرا به او نمره ۲۰ میدهید؟

در پاسخ ایشان گفته بودند که: اگر محمود اینجا بود ۲۰ می گرفت. نمی دانم چرا آن معلم دل سوز یک بچه سیاه چرده روستایی را اینقدر دوست داشت.

یک خاطره لذت بخش

 

سرگذشت مشاور تغذیه و رژیم درمانی محمود مردانی

این کفش بیشتر به همان کفش شباهت دارد.

اگر شما دوست داشته باشید که یک خاطره از سرگذشت مشاور تغذیه و رژیم درمانی محمود مردانی بدانید به نظرم این خاطره خیلی جذاب می باشد. خانواده ما در آن زمان با فقر دست و پنجه نرم می کرد. البته خیلی از خانواده های جنوب شهر مثل ما بودند. من و خواهرم فقط یک جفت کفش داشتیم، آنهم یک کفش دخترانه قرمز رنگ. برای من هیچ ایرادی نداشت که در دوره ابتدایی کفش دخترانه بپوشم و اصلا در این فضا نبودم.

یک روز به کفش ملی رفتیم تا من کفش بخرم. در ان زمان کارت پول نبود و ما پول های عیدی و پول جیبی خودمان را در قلک می ریختیم.

یک جفت کفش ارزان قیمت انتخاب کردیم و من پوشیدم ولی پول ما به آن نرسید و دست از پا درازتر به خانه برگشتیم.

البته یک جقت کفش دخترانه برای خواهرم خریده بودیم. من نیز با آن کفش ها به مدرسه می رفتم.خدا را شک تایم مدرسه من و خواهرم مخالف هم بود.

وقتی زنگ مدرسه به صدا در می آمد من اولین نفری بودم که با سرعت از حیاط بزرگ مدرسه خارج می شدم. به ندرت اتفاق می افتاد که نفر دوم و یا سوم باشم.

بدو بدو به طرف منزلمان می رفتم و خواهرم را می دیدیم که ناهار خورده و لباس پوشیده و منتظر من می باشد که کفشهایش را به او بدهم. هفته بعدی من منتظر خواهرم بودم که کفش ها را بپوشم و به مدرسه بروم. البته من کفش پلاستیکی برای بازی و فوتبال خودم داشتم . کفشهای پلاستیکی آنهم برای بازی و فوتبال و بدو بدو ، تصور عرق کردن و بوی عرق و صدای آن هنوز در گوشم می باشد.

خاطره ای از کلاس سوم ابتدایی

ما چهار نفر بودیم که همیشه نمره ۲۰ می گرفتیم. احمد سبزیان که ایشان دکترای دامپزشکی هستند. تا دوران پایان دبیرستان حدود ۸ سال با هم همکلاسی بودیم. شیر مراد کلهری که در ارتش خدمت می کرد که به درجات بالایی هم دست یافتند و غلامحسن ساکی که کارمند ارشد شهرداری هستند.

روزی یکی از همکلاسیهایم به نام محمد رضا که خیلی شاگرد تنبلی بود تکالیفش را ننوشته بود. البته نمی دانم که خانم معلم به چه صورتی متوجه شدند. او را پای تخته سیاه برد و گفت دستهات و بالا بگیر. او با تاخیر خیلی زیاد دستان خودش را به طرفین بدنش برد به صورتی که کف دستان وی به سمت بالا بود.

خانم با یک ترکه(چوب تر) که خیلی هم دردناک است به کف دست محمد رضا زد. محمد رضا هم به طور ناگهانی پرید و خانم معلم را بغل کرد. دو دست خودش را دور گردن خانم معلم گرفته بود. از پایین هم پاهای خود را دور کمر خانم معلم قلاب کرد و مدام خانم معلم را می بوسید و التماس می کرد. مثل آدامس به او چسبیده بود.

خانم معلم هم با دو دست خود او را به طرف مخالف خودش هل می داد ولی مگر محمد رضا او را رها می کرد؟

تصور کنید دانش آموز آن زمان که خیلی کثیف و ظاهری ژولیده داشت حتی صورت و دماغ خود را تمیز نمی کرد خانم معلم چه حالی داشت. بعدا من این خاطره را برای پسر ۲۰ ساله محمد رضا تعریف کردم.

دوره راهنمایی 

دوره راهنمایی را در مدرسه شهید محمد قمی گذراندم. دوران خیلی خوبی بود. سال سوم راهنمایی قدیم به جبهه رفتم. دوران جنگ عراق علیه ایران بود و هر آزاد مردی می بایست از کشورش دفاع می کرد. به خانواده ام اطلاع ندادم و به سمت جبهه فرار کردم.

البته از شناسنامه خود کپی گرفتم و کپی شناسنامه را دست کاری کردم و سن خودم را از ۱۵ سال به ۱۸ تغییر دادم تا مرا به جبهه اعزام کنند ولی مسئولین ثبت نام می دانستند که من ۱۸ سال ندارم. بعد از آن یک کپی دیگر گرفتم و مرا ثبت نام کردند. البته دوستم که بعدا شهید شد به نام محمد لشنی پارسا ایشان شناسنامه خود را دستکاری کرده بود.

دوره دبیرستان

روزی با محمد لشنی پارسا از خیابان حافظ جنوبی بروجرد می گذشتیم. چشممان به دبیرستان امام خمینی کنونی و پهلوی سابق افتاد. با هم صحبت کردیم که برویم و در این مدرسه ثبت نام کنیم. بعدا متوجه شدیم که این دبیرستان تجربی می باشد. ما نمی دانستیم که انتخاب رشته یعنی چه؟ ولی بعدا فهمیدیم که ما رشته تجربی را انتخاب کرده ایم. دوره دبیرستان هم با جبهه و مدرسه به پایان رسید.

محمود باید دکتر بشه

این گفته پدرم همیشه در گوشم بود و هست. چهار سال تلاش کردم و پشت کنکور ماندم و در سال چهارم در رشته پزشکی دانشگاه علوم پزشکی لرستان قبول شدم. درست سال ۱۳۷۲ بود که به دانشگاه راه یافتم. من بروجرد نبودم  آن زمان هنوز موبایل در ایران موجود نبود به منزلمان تلفن گرفتم و از نتیجه جویا شدم. ولی متاسفانه وقتیم نتیجه را متوجه شدم، از آن ناراضی بودم.

بالاخره به دانشگاه رفتم و ثبت نام کردم. علی رغم میلم ۹۹ واحد در مدت سه سال گذراندم. درسهایی مثل ۱۰ واحد آناتومی، ۹ واحد فیزیولوژی، بیوشیمی، جنین شناسی لانگمن، میکروب شناسی، پاتولوژی، ژنتیک و غیره. شاید این جمله را باور نکنید ولی من می گویم که در آن مدت سه سال شاید ۱۰ شب خوب نخوابیدم.

انصراف از رشته پزشکی

در رشته پزشکی بعد از سه سال یک امتحان جامع و سراسری گرفته می شود. نام آن امتحان علوم پایه است سه مرتبه در آن امتحان رد شدم . سه مرتبه هم در دانشگاه مشروط شدم. دیگر هیچ علاقه ای به ادامه این رشته نداشتم. چون فکر می گردم پنیر من در این رشته نیست. دوستان دیگری نیز بودند که بعد از ۶ مرتبه یا حتی ۸ مرتبه امتحان دادند و قبول شدند ولی من نه. مدت چند سال دانشگاه را رها کردم.

در سال ۷۶ هم با اینکه شرایط سختی داشتم ازدواج کردم. حتی یک اسکناس هزار تومانی نداشتم. از آنجایی که در احادیث گفته اند: پول ازدواج و منزل را خدا می دهد ، من هم جلو رفتم و دیدم که این حدیث چقدر کار می دهد. خدا را بابت این موهبت و همسر عزیزم سپاسگزارم.

تاسیس شرکت تبلیغاتی

روزی کتابی در دست یکی از دوستانم دیدم . از او کتاب را گرفتم. یک صفحه از کتاب را باز کردم و یک جمله توجه مرا جلب نمود: انسان تواناست، چرا؟ چون خدا تواناست و آن دم مسیحایی را که به انسان داده است، انسان را قادر می کند به هر مشکلی فایق آید. این جمله از نورمن وینسنت پیل است.

البته ما در قرآن عزیز نیز به اعتقاد خودمان نیز همین را داریم. هنگام آفرینش خداوند از روح خود در انسان می دمد. نفخت فیه من روحی سوره ص آیه ۷۲. بعد از خواندن آن جمله تاثیر گذار با خود گفتم: من هم روح الهی دارم. من هم می توانم.  شروع به ثبت یک شرکت تبلیغاتی به نام پیک خرم فدک نمودم.

هزینه های ثبت اسناد و هزینه های دیگر را نداشتم. نمی دانم اگر حقوق همسر عزیزم نبود من می توانستم آن شرکت را به ثبت برسانم یا نه؟ یک سال کار کردم و درآمد زیادی کسب نمودم. ماهیانه حدود ۵ برابر یک کارمند پول وارد حساب من می شد.

رشته علوم تغذیه

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی چنین رغم خورد که به دانشگاه جندی شاپور اهواز رفتم. دانشگاه اهواز قدمتی طولانی دارد . در کتاب انسان کامل آیت الله مطهری خواندم که: پزشک حضرت علی علیه السلام عبدالملک در جندی شاپور درس خوانده است .

حدود ۸ سال گذشت تا من متوجه شدم رشته مورد علاقه ام را پیدا کنم. اشتیاق سوزانی به این رشته علوم تغذیه و رژیم درمانی دارم. شاید شما این علاقه وصف ناپذیر مرا نتوانید درک نمایید. فقط این را بگویم که وقتی شروع به ویزیت و مشاوره بیمارانم می کنم، به یکباره متوجه صدای اذان مغرب و عشا می شوم.

برخی از بیمارانم وقتی به داخل اتاق من می آمدند می گفتند: (دکتر) شب بخیر راستی؟ شب شده است؟ واقعا من متوجه نمی شدم. آری پدر عزیزم: من به آرزویی که داشتید رسیدم. از شما تشکر می کنم و از خداوند طلب مغفرت و غفران برای پدرم دارم.

اول من چاق بودم

در تابستان سال ۱۳۸۳ از دانشگاه فارغ التحصیل شدم. ابتدا چاق بودم، نمی توانستم خوب نفس بکشم. اعتماد به نفسم پایین بود . تحرک برایم یک مشکل اساسی شده بود. با خودم گفتم: هیچ کس با این هیکل به من اعتماد نمی کند. هیچ کسی پیش من نمی آید. باید خودم را لاغر کنم. اول روی خودم امتحان کردم.
درسی که در دانشگاه می خوانید یک علم است و وقتی آن را به کار می برید یک فن است.

خیلی از مواد درسی که در دانشگاه خواندم به کارم نمی آمد. امتحان و آزمون و خطا می کردم. حدود ۱۴ کیلو وزن کم کردم. یک روز متوجه شدم که هنگام نشستن پای راستم را روی پای چپم انداخته ام. این کار برای کسانی که لاغر هستند، طبیعی می باشد. ولی برای کسی که چاق است حتی اضافه وزن دارد مشکل است.

سرعت و چابکی زیاد شده بود. انرژی من به قدری زیاد شده بود که خسته نمی شدم. اعتماد به نفس من به اوج خود رسیده بود. در پوست خود نمی گنجیدم و هر کسی که مرا می دید ابراز احساسات می کرد. با جملات زیبایی به من انرژی مضاعف می دادند.

تاسیس دفتر مشاوره تغذیه

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

محمود مردانی مشاور تغذیه در هنگام مشاوره تغذیه و رژیم درمانی

من بصورت طرح در بیمارستان امام خمینی بروجرد مشغول کار شدم. روزی دکتر رحمت اله رفیعی دستجردی بیماری را به من معرفی کردند.
دکتر رفیعی فوق تخصص بیماریهای گوارش و کبد هستند. او خانمی با قد ۱۶۰ و وزنی حدود ۷۵ کیلو داشت. با اینکه ۳۵ سال سن داشت، دچار دیابت بود.

البته برای دیابت ارجاع نشده بود. مشکل اساسی این خانم چربی بالای او بود. کلسترول وی ۷۰۰ و از آن مهم تر و بدتر تری گلیسرید وی بسیار بالا و ۸۸۴۰ بود.
او می گفت: دارم منفجر می شوم . دارم آتیش می گیرم. به او مشاوره تغذیه و رژیم درمانی دادم و فردای آن روز تلفنی حال وی را جویا شدم. او می گفت:

دیگر آن شرایط دیروز را ندارم و خیلی بهتر شده ام. پس از ۲۳ روز کاملا درمان شد. تری گلیسرید وی از ۸۸۴۰ به ۱۹۰ رسید یعنی زیر ۲۰۰ و نرمال شد. دکتر رفیعی یقه مرا چسبید. باید دفتر مشاوره تغذیه بزنید. ایشان گفتند: من هم به شما کمک می کنم. همین طور هم شد  که از ایشان بسیار سپاسگزارم.

تالیف کتاب مثل مداد لاغر شوید

 

مثل مداد لاغر شوید

چون بیماران زیادی داشته ام از هر کدام از آنها نیز چیزی آموخته ام. خاطرات زیادی با این عزیزان دارم.

پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند:
بیماران دوستان خدایند.

من نیز بیمارانم را بسیار دوست دارم، حتما می پرسید چرا؟ چون آنها دوستان خدایند و من در خدمت دوست خدا هستم. تا کنون دو دوره چاپ شده و تمام شده است.  البته خبر خوب این است که PDF کتاب مثل مداد لاغر شوید را در سایت قسمت فروشگاه می توانید تهیه نمایید.

من و بیماران عزیزم

خدا را شکر می کنم که تا کنون توانسته ام به بیش از چند ده هزار نفر مشاوره رژیم لاغری و سلامتی بدهم. من بیمارانم را خیلی دوست دارم و حتی خانواده آنها را نیز دوست دارم. هدف من این است که هم بیمارانم و هم خانواده آنها به تناسب اندام دلخواهشان برسند. هم اکنون هم مشغول به این کاری می باشم که پدرم برایم آرزو می کردند.

هجرت به تهران

در رشته کارشناسی ارشد تربیت بدنی (فیزیولوژی ورزشی) ادامه تحصیل دادم. بعد از حدود ۱۲ سال که دفتر مشاوره تغذیه در بروجرد داشتم، برآن شدم که برای توسعه خدمتم به تهران مهاجرت کنم. هم زندگی و هم دفتر مشاوره تغذیه را به تهران منقل کردم. هم اکنون با سایت لاغر فیت نیز بیشتر می توانم به فارسی زبانان جهان کمک کنم.

مدارک کارشناسی علوم تغذیه، کارشناسی ارشد تربیت بدنی، شماره نظام پزشکی و غیره را در سایت لاغر فیت در باره ما می توانید ببینید.

سخنرانی نقش رژیم قلیایی در صلح جهانی

سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی

قسمتی از رزومه محمود مردانی مشاور تغذیه

با دعوت جناب پروفسور حسین باهر به مقر سازمان ملل در تهران دعوت شدم. آشنایی من با پروفسور باهر را در لینک قبل می توانید مطالعه نمایید. ایشان گفتند: آیا رژیم قلیایی در صلح جهانی می تواند کمک کند؟

به ایشان عرض کردم بله و او نیز قبول کردند. سخنرانی در حضور فرهیختگان و مولفان و انسانهای بزرگی صورت گرفت و موردتوجه و استقبال قرار گرفت. خلاصه مطالب نقش رژیم قلیایی در صلح جهانی را می توانید مطالعه نمایید.

هدف من 

هر شخصی در زندگی یک هدف دارد. اگر کسی هدف نداشته باشد زندگی برای وی بی معنی می شود. حتما شما هم بین این هشت میلیارد جمعیت کره خاکی هدفی مقدس دارید. من نیز هدفی برای خود ترسیم کرده ام که مدام در ذهنم می باشد. با آن هدف از رختخواب بیرون می پرم و به سوی هدفم حرکت می کنم.

خدا را شکر می کنم که توانسته ام تا کنون ۲۰ هزار ساعت روی هدفم متمرکز بوده و کار کنم. هدف من این است : با رژیم قلیایی و اشتیاق سوزان به مردم کمک کنم تا به شادی، سلامتی و تناسب اندام خود برسند.

سرگذشت محمود مردانی مشاور تغذیه

هدف من این است که :
با رژیم قلیایی و اشتیاق سوزان به مردم کمک کنم تا به سلامتی ، شادی و تناسب اندام خود برسند.

از شما متشکرم محمود مردانی مشاور تغذیه و بنیانگذار لاغرفیت

22 نظر در “سرگذشت مشاور تغذیه محمود مردانی ـ مشاور تغذیه

  1. امین گفت:

    بسیار شیرین و دلنشین بود.ممنون از به اشتراک گذاشتن این سرگذشت ارزشمند.

    1. محمود مردانی گفت:

      جناب آقای مهندس امین وهیب :
      با تشکر از لطف و محبت شما همواره شاد و تندرست باشید .

    1. محمود مردانی گفت:

      سلام و تشکر

  2. بهنوش مرادی گفت:

    من از مطالب خوب سایتتون خیلی استفاده می کنم آقای مردانی عزیز خیلی مفیدن خدا خیرتون بده

    1. محمود مردانی گفت:

      خانم بهنوش عزیز:‌
      از لطف شما سپاسگزارم،‌همواره شاد، موفق و تندرست باشید.

  3. سوسن صفاری گفت:

    باسلام و خسته نباشید
    می خاستم بدونم چطوری می تونم با آقای دکتر مردانی صحبت کنم.
    به کمک و مشاوره شون خیلی خیلی احتیاج دارم. اما هیچ شما ه تماس ، ایمیل و یا آدرس پیچی در سایت لاغر فیت از ایشون ندیدم
    میشه ازتون خواهش کنم پیام منو به ایشون برسونید

    1. محمود مردانی گفت:

      خانم سوسن صفاری:
      با سلام و تشکر می توانید از طریق واتساپ به شماره مستقیم آقای دکتر پیام بدید. 09372529821

  4. بنده خدا گفت:

    سلام آقای دکتر وقت بخیر.. امکانش نیست که گاهی به بروجرد بیایین؟

    1. محمود مردانی گفت:

      خانم بختیاری عزیز
      با سلام و درود، همانطور که می دانید من حدود ۱۴ سال در بروجرد دفتر مشاورع رژيم داشتم. چند سالی است که مطب و زندگی را به تهران انتقال داده ام و متاسفانه وقت برای بروجرد ندارم. خبر خوب این است که بیماران بروجردی را نیز بصورت آنلاین ویزیت و مشاوره می دهم. در خدمت شما نیز هستم. البته با افتخار

  5. امید مقصودی گفت:

    دکتر جان با مطالعه سرگذشت و سرنوشت دو لبه ی نرم و برنده ی تیغه زندگیتان در چند دقیقه کلیتی زیبا را درک کردم و خدا را شاکرم که از دیاری کهن عاشقی راستین در خدمت بندگان را پیدا کردم و اینهم همواره آرزوی قلبی من بوده است.

    1. محمود مردانی گفت:

      درود بیکران بر شما

  6. امید مقصودی گفت:

    عرض سلام و ادب دارم.دکتر جان با مطالعه سرگذشت و سرنوشت دو لبه ی نرم و برنده ی تیغه زندگیتان در چند دقیقه کلیتی زیبا را درک کردم و خدا را شاکرم که از دیاری کهن عاشقی راستین در خدمت بندگان را پیدا کردم و اینهم همواره آرزوی قلبی من بوده است.

    1. محمود مردانی گفت:

      جناب آقای دکتر امید مقصودی عزیز
      با سلام و درود، از اینکه وقت گذاشتید و سرگذشت اینجانب را مطالعه فرمودید از شما متشکرم. بی شک کارها و فعالیت های ارزشمند شما در حوزه رژيم قلیایی برای همه مورد نیاز است. بنده به نوبه خودم از آموزه های جنابعالی استفاده می کنم. تو را هر ساعتی حسنی دگر باد.

  7. فروزان گفت:

    سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما
    واقعا از آشنایی بیشتر شما خوشحال شدم آرزوی توفیق روز افزون برای شما استاد عزیز و با ایمان را از خداوند متعال دارم.

    1. محمود مردانی گفت:

      فروزان عزیز
      با سلام و ارادت و تشکر از اینکه کامنت زیبایی در سایت لاغرفیت گذاشتید.
      به قول حضرت حافظ:
      حسن تو همیشه در فزون باد.
      رویت همه ساله لاله گون باد.

  8. رساپور گفت:

    سرگذشتتون خیلی تاثیرگذاربوداون قسمت که خاطره ی خانم ناظم رانوشته بودیدواینکه ماشین شیرنیامدکلی اشک ریختم😢😢به هرحال افتخارمیکنم که درشهرمازندگی میکردیدبنده اهل بروجردهستم.جناب مردانی عزیزموفق باشید❤

    1. محمود مردانی گفت:

      خانم رساپور عزیز
      با سلام و ارادت و تشکر از اینکه به سایت لاغرفیت سر می زنید. تشکر ویژه از اینکه سرگذشت پر از فراز و نشیب مرا مطالعه کردید. بی شک در این سرگذشت قصد نداشتم شما و دیگر عزیزان را اندوهگین کنم و باعث گریه و ناراحتی شما شوم. حقیقت این است که داستان های واقعی قدرت تغییر زندگی دیگران را دارند. من نیز در نوشتن سرگذشت خودم واقعیات را بازگو کردم. از اینکه همشهری شما هستم به خودم افتخار می کنم. حسن تو همیشه در فزون باد.

  9. پریسا فروتنی گفت:

    سلام جناب دکتر مردانی عزیز
    اینو جایی خونده بودم که خدا کسانی را که دوست بدارد نزد مردم
    محبوب می کند.
    و باعث افتخار بوده برای بروجرد که در این مدت مشغول بودین
    با توجه به معانی که از قرآن گذاشته بودین
    می شه کاملا شما رو شناخت که انسان های خاص خداوند هستین
    و من بسیار خوشحالم که به واسطی اضافه وزنم با تجربه ها و سرگذشت شما آشنا شدم تا برای من منشاء از اميد باشه براى هدفى كه براى كاهش وزنم دارم.
    و در آخر در آن قسمتى كه از پزشكان امام على ياد كرديد بسيار بسيار لذت بردم و قطعا با مردانى بودن شهرت شما مرتبط است.موفق و پيروز باشيد

    1. محمود مردانی گفت:

      خانم پریسا فروتنی عزیز
      از اینکه وقت گذاشتید و سرگذشت مرا مطالعه کردید از شما متشکرم. بی شک اشتیاق سوزان برای کمک به سلامتی و کاهش وزن شما و دیگران مرا در این راه مصمم تر می کند. بازم ممنون که به سایت لاغرفیت سایت خودت سر می زنید.

  10. پریسا گفت:

    عالی بود

    1. محمود مردانی گفت:

      خوشحالیم که به کارتون اومد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

68  +    =  71